از دور که می آمد،آشنا بود
صدای قدمهاش اندوه خاصی داشت
که آمدنش را مثل رفتن تلخ میکرد
آن روز ظهر آمد،
کنارم نشست
و من دیدم غربت خاکستریش را.
از چه میگفت را خوب به خاطر ندارم
کنارم نشسته بود،
انگار در گلوش،غمی لانه داشت
نزدیک دلم نشسته بود
و خود نمیدانست
امامن دیدم که غرق افق بود...
انگار سرگشته بودو کمی هم رسوا!
میگفت چهل روز اول ، مادرامید به ماندنش نداشته
چهل روز از چشم همه مخفی نگهش داشتند
تا مبادااز راه نرسیده
فرشته هابیایند وباز راهی سفرش کنند
دلم بی تاب بود
هول ولای رفتنش در دلم بود
برگشتم که چیزی بگویم
که دیدم کنارم تا آن دورها جایش خالی مانده ست
و بعد صدای اذان آمد
نگاهم به آن دورهای افق پر کشید
دیدمش که مثل همیشه
آهسته باز می آمد
با همان چشمان روشن
چیزی میخواند
با همان تک پوش سبز تنهایی اش
و با نگاهی که در نمیدانم کجا گره خورده بود...
این بار اما غریبانه از کنارم گذشت
.........................
آن وقت بود که من احساس کردم
همه آدمها شبیه تو شدند
همه چشمهای روشن داشتند
و بلند بلند آواز می خواندند
می آمدند کنارم مینشستند
و درست مثل تو زخم کمرهاشان را نشانم میدادند
و بعد گم میشدند در روشنای افق!
امروز من یک دنیا دارم که مثل توست
وبا وقاری که خاص تو بود میخوانند
و باز مثل تو موقع اذان
در همان دورترین جای خدا
گم میشوند!
مونا16.2.1382